محمد شفق خواتی
اکنونِ ما در گذشته ریشه دارد و آینده نیز رهآورد امروز است. گذشته ما، عبرت امروز و پل عبور فردای ماست، اما هیچ جامعهای بدون مرور انتقادی تاریخ خویش نمیتواند از خطاهای گذشته عبرت بگیرد. با غفلت از بازاندیشی در کردار خود و گذشتگان خویش و بدون بازخوانی تاریخ خویشتن، راه فردا را نیز گم خواهیم کرد، در برهوت خودساخته و ستایش خویش سرگردان خواهیم بود و تاریخ ما تکرار خواهد شد.
رویکرد تاریخی در افغانستان مغفول مانده و نگاه جامعهشناختی سیاسی در این جامعه بسیار غریب است. از این رو، «عقل سیاسی افغانی» در دو دفتر، تلاشی است برای کاویدن ریشههای تاریخی و عوامل جامعهشناختی بنبست سیاست افغانی و بررسی بنیادهای معرفتی، فرهنگی، تاریخی و اجتماعی بحران فراگیر و نبود نظم سیاسی مدرن در جامعه افغانی.
در سال 1387 خورشیدی (سال اول تحصیلیام در دوره لیسانس علوم سیاسی در دانشگاه مفید)، روزی در یکی از درسهای استاد صادق زیباکلام، بحث عوامل انحطاط جهان اسلام و خاورمیانه به میان آمد. استاد بر عوامل داخلی انحطاط تأکید داشت، ولی چند نفر از دانشجویان با پیشفرضی کلیشهای در برابر استاد مقاومت میکردند و بر نقش و عاملیت «استعمار» در انحطاط و عقبماندگی جهان اسلام پای میفشردند. در این میان، استاد پرسشی کرد که تا لحظاتی، دانشجویان را به سکوت و تأمل واداشت. وی پرسید: «اگر استعمار سبب عقبماندگی ما و سبب پیشرفت غرب شده است، چرا ما نرفتیم غرب را استعمار کنیم که غرب آمد و به استعمار جوامع ما پرداخت؟»
دانشجویان پاسخی قانعکننده نداشتند و در واقع، پرسش زیباکلام به جای حواله دادن تمام نارساییهای جهان اسلام به بیرون، به پوسیدگی از درون اشارت داشت. در حقیقت، پیام نهفته در پرسش ایشان آن بود که پیش از آغاز فرآیند استعمار، غرب باید به قدرت قابل توجه علمی، ظرفیت بالای تکنولوژیک و توان مناسب اقتصادی، سیاسی و نظامی رسیده باشد و جهان اسلام بر اثر انحطاط فرهنگی، درماندگی اقتصادی و چالشهای نظم سیاسی باید چنان افول کرده باشد که غرب بتواند به راحتی بر آن استیلا یابد. اگر جوامع اسلامی در آستانه دوره استعمار از نظر علمی و فرهنگی، شکوفا بودند، اقتصادی پررونق داشتند، از نظام سیاسی منسجم و نظم اجتماعی متناسب بهرهمند بودند، از ارزشهای معطوف به پیشرفت پیروی میکردند، از منطق مدارا و روحیه تحملِ تفاوتها بهرهای داشتند و به نقدپذیری و اصلاح تدریجی باورمند بودند، غرب نمیتوانست آنها را استعمار کند.
دیرزمانی است که جامعه افغانی نیز عوامل بحران و اسباب درماندگی خود را به نیروهای بیرونی نسبت میدهد. وقتی به درون مینگریم، نه تنها خود را از هر نوع کاستی تهی میدانیم، بلکه از سابقه پنج هزار ساله تمدنی یا گاه بیشتر از آن سخن میگوییم و خود را از بهترین فرهنگ و متعالیترین ارزشهای فرهنگی بهرهمند میبینیم. به گفته حامد کرزی، «ما افغانها شیر هستیم» و هماره افتخار کردیم که ابرقدرتها را در افغانستان شکست دادیم و زمینگیر ساختیم. این در حالی است که خود، بیش از هر جامعه دیگری زمینگیر شدیم و بحران فراگیر و دوامدار، زندگی ما را برای جوامع دیگر عبرتآموز ساخته است. سیل بنیادبرانداز فساد تمام زندگی این کشور را با خود برده، کینهها تشدید شده و قتل، خشونت، غارت، بیاعتمادی، تظاهر، خودمحوری، خویشخوری، تبارگرایی، زورگویی و زورگیری، به عنصر محوری فرهنگ و سیاست این جامعه تبدیل شده است.
تردیدی وجود ندارد که پیشینه درخشان علمی، فرهنگی و تمدنی داشتیم و میپذیریم این خطه، قرنها، مهد علم، هنر و تمدن بود و شخصیتهای علمی و فرهنگی فراوانی را در عرصههای گوناگون معرفت بشری و در قامت خداوندگار بلخ، مولانا جلالالدین محمد بلخی یا ابونصر فارابی، بوعلی سینای بلخی، سنایی غزنوی، ابوریحان بیرونی، ناصر خسرو بلخی، خواجه عبدالله انصاری هِروی، عبدالرحمان جامی و دهها نامور دیگر به جامعه بشری تقدیم کرد. با این حال، در چند قرن اخیر، چه بلایی بر سر این میراث آمده است و اکنون در کجای تاریخ ایستادهایم؟ چرا امروز از آن معرفتزایی و دانشگستری خبری نیست؟ چه شد که امروز سایه جهالت بر سر ما سایه افکنده است و بالاترین آرزو برای اکثریت خاموش این جامعه تنها تأمین نان شب و امنیت جان است؟ چه رخ داد که از آن اوج قله تمدنی به این حضیضِ درماندگی، هبوط و از آن شکوفایی فرهنگی به این آشفتگی ارزشی سقوط کردیم و چند نسل است که در باتلاق جنگ و چنگال هیولای ناامنی دست و پا میزنیم؟
نخبگان فکری و ابزاری (سیاسی) جامعه نیز همواره عوامل بحران و درماندگی کشور را به رقابت قدرتهای بینالمللی و منطقهای و دسیسههای آنان نسبت میدهند. هیچ گاه از خود نپرسیدیم که نیروهای بیرونی چه گونه از خود ما و از درون ما ابزار رقابت میسازند؟ اگر اشکالی در فرهنگ، ارزشهای حاکم، سامانه دانایی و نظام معرفتی ما نیست، چه گونه نیروهای بیرونی میتوانند این گونه بر ما چیره شوند؟ اگر اسیر چنگال قدرتهای بزرگ و قدرتهای منطقهای شدیم، خود در این اسارت چه نقشی داشتیم؟ بسیاری از کشورهای موسوم به ببرهای آسیا و اقتصادهای پررونق آسیایی (کوریای جنوبی، سنگاپور، مالیزیا، اندونیزیا، هند و بسا جوامع دیگر) نیز روزگاری میدان رقابت قدرتهای بزرگ بودند، ولی از زیر خاکستر استعمار سر برآوردند و امروز از نظر سیاسی، نمونههای موفق دموکراسیسازی و به لحاظ اقتصادی، جزو کشورهای پیشرفته صنعتی و در ردیف اقتصادهای برتر جهانی به شمار میروند.
کوریای جنوبی همانند افغانستان سالها جنگ داخلی را پشت سر گذاشته است. این کشور به لحاظ اهمیت ژئوپلیتیک در طول قرن نوزدهم تا دهه اول قرن بیستم، صحنه رقابت سه کشور چین، جاپان و روسیه بود. سرانجام در سال 1910 رسماً به جاپان ضمیمه و مستعمره آن شد و تا پایان قرن بیستم، کشوری فقیر به شمار میرفت. کوریا در سال ۱۹۴۸ به دو کشور کوریای جنوبی و کوریای شمالی تقسیم شد. اختلافات این دو کشور سبب به وجود آمدن جنگ کوریا در سال ۱۹۵۰ گردید و پس از آتشبس به دو کشور مستقل تبدیل شدند. کوریای جنوبی به دلیل درگیریهای داخلی و منازعات منطقهای تا سال ۱۹۹۱ حتی عضو سازمان ملل متحد نبود، اما با اصلاحات جدّی سیاسی، تحکیم روابط با امریکا، بازگشت و سرمایهگذاری انبوه مهاجرانی که پیشتر به کشورهای دیگر و بیشتر به امریکا گریخته بودند، توانست با رشد سریع اقتصادی، در طول کمتر از دو دهه به یکی از قطبهای تجاری و صنعتی خاور دور تبدیل شود. این کشور اکنون از نظر ارزیابی در زمینه فساد اداری جزو پاکترین کشورهاست و به لحاظ سیاسی، ثبات و دموکراسی رو به رشدی را تجربه میکند.
این در حالی است که افغانستان اکنون در آستانه قرن تازه خورشیدی و دو دهه پس از سقوط نظام طالبانی و حضور پررنگ جامعه جهانی، در کنار جنگ و ناامنی، به لحاظ سامان سیاسی، آشفته؛ از نظر اقتصادی، فقیر و وابسته و از نگاه فساد اداری، در صف اول فاسدترین کشورهای دنیاست و تا کنون حتی به آستانه توسعه نرسیده است. بیتردید، یکی از تفاوتهای افغانستان با جوامعی مانند کوریا، تکثر قومی و قبیلهای است. افغانستان دیرزمانی است که «موزه اقوام» خوانده شده است. با این حال، افغانستان تنها کشوری نیست که اقوام متعددی را در خود جای داده است. کشورها و جوامع پرشماری هستند که از اقوام گوناگون تشکیل شدهاند. برای نمونه، هند امروز که قطب صنعتی و اقتصادی در آسیا و بزرگترین دموکراسی جهان به شمار میرود، به لحاظ قومی، جمعیت یکدستی ندارد، اما در حال تبدیل شدن به یک قطب صنعتی و بزرگترین دموکراسی جهان است.
سوییس هم به لحاظ جغرافیایی و تنوع و تکثر فرهنگی، قومی و زبانی بسیار شبیه افغانستان است، اما از نظر سیاسی، یکی از باثباتترین دموکراسیهای دنیا و میزبان بیشترین تعداد سازمانها و نهادهای بینالمللی در جهان است. افزون بر اینکه مقر اروپایی سازمان ملل متحد در این کشور قرار دارد، به لحاظ اقتصادی، یکی از ثروتمندترین کشورهای جهان (با درآمد سرانه 39 هزار دالر) و میزبان همیشگی اجلاس بینالمللی سالانه اقتصاد (اجلاس داووس) است و از نظر اجتماعی، از منازعه و خشونت، تهی و به صلحدوستی و فعالیتهای بشردوستانه شهره است.
بنا بر این، عامل اصلی تفاوت را در جای دیگری باید جست. به اعتقاد نویسنده، درماندگی جامعه افغانی در نوع عقلانیت سیاسی حاکم بر آن ریشه دارد. از این رو، پرسش محوری این دفتر نیز آن است که ماهیت عقلانیت سیاسی و ساخت قدرت حاکم در افغانستان و عناصر و مؤلفههای عقل سیاسی افغانی چیست؟
مروری بر سه قرن پسین از تاریخ سیاسی افغانستان نشان میدهد که عقلانیت سیاسی در افغانستان مبتنی بر روابط قبیله و مناسبات و نظام قبیلهای است و متغیرهای «خون و خویشاوندی»، «ایدئولوژی و ایمان» و «غارت و غنیمت»، ضلعهای سهگانه آن را تشکیل میدهد. در دورههای مختلف، تنها درجه اهمیت این عنصرها تغییر کرده یا بین ضلعهای سهگانه جابه جایی مقطعی صورت گرفته، اما هیچ گاه خروج از شبکه روابط قبیله اتفاق نیافتاده است. پس آنچه مایه تفاوت جامعه افغانی با دیگر جوامع شده، حاکمیت منطق و عقلانیت قبیله بر سیاست آن و تعارضهای پردامنه قومی و قبیلهای است. همزیستی اقوام و قبایل متعدد در سرزمینی که امروز افغانستان نام گرفته، چندان مسالمتآمیز نبوده و تاریخ سیاسی سه قرن اخیر ما آکنده از تعارضهای قومی و قبیلهای است.
در امتداد حاکمیت عقلانیت قبیلهای اکنون یک قرن است که جامعه افغانی درگیر تنازع سنت و تجدد و آبستن تقابل منطق قبیله با عقلانیت فراقبیلهای و منطق شهروندی است. پایبست قدرتمند منطق قبیله در جامعه افغانی سبب شده است در فرازهای متعدد تاریخی، هر گاه عزمی در این جامعه برای حرکت به سوی فضای فراقبیلهای شکل گرفته و یک گام برای عبور از سدّ آهنین قبیله برداشته شده، چندین گام دیگر به عقب و به درون دیوارهای بلند سنت قبیله خزیده است. سیمای امروزین جامعه نیز همانند لایههای زیرین آن با عناصر قومی و قبیلهای آذینبندی شده است.
با توجه به جایگاه سنتهای قبیلهای در جامعه افغانی میتوان گفت عقلانیت و ساختار قبیلهای جامعه و حضور پررنگ عنصر قومیت در سیاست آن، گره کور در تار و پود استقرار صلح و امنیت و بنبست اصلی فراروی دستیابی به آرمان توسعه سیاسی و اقتصادی و حتی استقلال سیاسی در کشور است. تنها منطق و روح حاکم بر اندیشه سیاسی و عقلانیتی که کنش و رفتار سیاسی و روابط قدرت را در این سرزمین جهت میبخشد، منطق قبیله و عقلانیت قبیلهای است. عقلانیت قبیلهای، چالش اصلی بر سر راه شکلگیری هویت ملی و عامل ناکامی دولت ـ ملتسازی در افغانستان است و تنازع برخاسته از این عقلانیت، زمینه را برای ورود بازیگران منطقهای و بینالمللی به درون آن فراهم کرده است. در مرحله بعد، ورود بازیگران بینالمللی که از منازعههای قبیلهای در این جامعه برخاسته است و از بسیاری جنبهها معلول عقلانیت قبیلهای به شمار میرود، بر پیچیدگی مسئله افزوده و با ایفای نقش عِلّی، سبب تقویت عقلانیت قبیلهای و تشدید منازعههای قومی شده است. این چرخه نزدیک به سه قرن در این جامعه تکرار شده است و هنوز ادامه دارد.
هدف این پژوهش، تحلیل و تبیین ماهیت نظام قبیله در افغانستان و پیآمدها و استلزامات آن در عقلانیت سیاسی و ساخت روابط قدرت است. از این رو، در دفتر اول عقل سیاسی افغانی، تکوین و تداوم عقلانیت سیاسی و ساخت روابط قدرت از زمان پایهگذاری سلطنت افغانی به دست احمد شاه ابدالی در 1746 میلادی/ 1125 خورشیدی تا کنون بررسی گردیده است. در دفتری دوم که هنوز منتشر نشده است، علل و عوامل تداوم عقلانیت سیاسی قبیلهای و چگونگی بازتولید روابط قدرتِ مبتنی بر استلزامات قبیله در جامعه افغانی بررسی شده است و مباحثی نیز درباره چگونگی امکان خروج از دام عقل سیاسی قبیلهای و استلزامات آن در عرصه عقلانیت و رفتار سیاسی مطرح خواهد گردیده است.
این موضوع در بیشتر پژوهشهای انجامشده تا کنون نادیده گرفته شده است. این در حالی است که به باور نویسنده، پرداختن به نوع و ماهیت عقلانیت سیاسی حاکم بر جامعه افغانی، عناصر و مؤلفههای آن و نیز چگونگی بازتولید این عقلانیت، بنیادیترین موضوع بحث در باب سیاست در جامعه افغانی و جامعهشناسی سیاسی افغانستان به شمار میرود.
همانا بسیاری از مسائل و مباحث دیگر (مانند فرهنگ سیاسی، اندیشههای سیاسی، دموکراسیسازی، وحدت ملی، هویت ملی، دولت ـ ملتسازی و توسعه سیاسی) همگی بر مبحث زیربنایی عقلانیت سیاسی افغانی استوار شده و از آن اثر پذیرفته است. باید یادآوری کنیم که مراد از «عقلانیت سیاسی» در این پژوهش، نه عقلانیت مدرن است و نه مفهوم معرفتشناسانه از عقل یا عقلانیت، بلکه «عقلانیت جامعهشناختی» و در واقع، نوعی «آگاهی سیاسی» است. بر این اساس، جوامع سیاسی غیر مدرن و نظامهای قبیلهای نیز عقلانیت مخصوص به خود را دارند که ممکن است از نظر ماهیت با عقلانیت مدرن تفاوتی نداشته باشد، اما به لحاظ ارزشها و هنجارهایی که تولید میکند و نیز از نظر اهداف و غایات، از عقلانیت مدرن متمایز میشود.